مکش ای آفتاب از فکر زربرپشت آتش را


ز غفلت می پرستی چند چون زردشت ، آتش را

به ترک ظلم ، ظالم برنگردد از مزاج خود


همان اخگر بودگر جمع گردد مشت آتش را

مشو با تندخویی از عدوی ساده دل ایمن


که آخرروی نرم آب خواهدکشت آتش را

به اهل سوزکاوش داغ جانکاهی به بار آرد


چوشمع زروی نادانی مزن انگشت آتش را

شرار خردهٔ زر، خرمن گل راست برق آخر


چرا ای غنچه بیرون نفکنی ازمشت آتش را

خیال التفاتش از عتابم بیش می سوزد


به گرمی فرق نتوان یافت روازپشت آتش را

نه تنها ناله زنهاری ست از برق عتاب او


به قدر شعله اینجا می دمد انگشت آتش را

زر از دست خسان نتوان بجز سختی جداکردن


که بی آهن نخواهد ریخت سنگ ازمشت آتش را

به سعی ظلم کی رفع مظالم می شود بیدل


به آب خنجروشمشیرنتوان کشت آتش را